قسمت یازدهم

خیلی ازدوستام داداشاوابجیا بهم گفته بودن پشتم هستن وباهام هستن ومنو تو این موقعیت که دلم شکسته تنهانمیذارن ولی اونا اتفاقا تواین موقعیت منو تنهاگذاشتن من الان که افتادم زمین نیاز به دست هایی دارم که کمکم کنن واسه بلندشدنم ولی هیچ دستی نمیبینم بایدتنهایی بلندبشم که اینکارسخت تروزمانبر تر هستش ولی اشکال نداره من خدارو دارم بذار نباشن بذار سره زندگی خودشون باشه بذارحرفاوقولاشون براخودشون باشه من تنهایی بدون هیچ دستی ازجام بلندمیشم من فقط به خدا نیاز دارم خدایاااااااااااااااااااااااااااا توتنهایم نذار توکمکم کن من عاشقتم خدا به همه چی راضیم چون راضیم به رضای تو اینم از دله یه دوستz



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:53به قلم: یه دوست ™           

خودم

من دلم میخواهد

ساعتی غرق درونم باشم!!

عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا…
خالی از هرچه فراق!!

من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من دلم تنگ خودم گشته و بس…!



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:50به قلم: یه دوست ™           

بعضی ها

بعضی ها هستن وقتی به ما میرسن با کلی اعتماد به نفس میگن

 

“من با بقیه فرق دارم و مثل همه نیستم” ،

بعد معلوم میشه تنها فرقشون اینه که از بقیه خیلی بدترن !!!

من و تو شباهت های متفاوتی باهم داریم :
هر دو شکستیم ؛ تو قلب مرا ، من غرورم را
هر دو رقصیدیم ؛ تو با دیگری ، من با سازهای تو
هر دو بازی کردیم ؛ تو با من ، من با سرنوشتم
و در آخر هر دو پی بردیم
تو به “حماقت” من ، من به “پست” بودن تو
آری ، این شباهت های متفاوت هر روز آشکارتر میشود …

اگر میبینی هنوز تنهام ، به خاطر عشق تو نیست …
من فقط میترسم ؛ میترسم همه مثل تو باشند …



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:43به قلم: یه دوست ™           

غمگینم

 

 

غمــگیــنم
همــانــنــدِ مــــرد هــــزار چــهــره که میــگفــت:

” نمــی دونــم چــرا تــو زنــدگــیم هِـــی نمــیــشه”

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد
میخواهی کودک باشی
کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد
و آسوده اشک می ریزد
بزرگ که باشی
باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی …

من که در این جمع گذشتم از هر چه آرزوست
دست غم دیگر چه میخواهد از تن تنهای من ؟!

برای بعضـــی دردهـا نــه میتوان گریــــــه کَــرد نـه میتوان فریــــــاد زد
برای بعضـــی دردها فقـــط میتوان نگــــاه کَرد و بی صـــــدا شکست …



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:41به قلم: یه دوست ™           

کیش ومات

من چرک نویس احساسات تو نیستم

دوستت دارم هایت را جای دیگر امتحان کن

به کودکانمان در کودکی وقت بیشتری برای عروسک بازی بدهیم

تا وقتی بزرگ شدند با ادمها بازی نکند...

 

به خیال خودت زیرابی زدی و رفتی...
اما حواست نبود
دقیقا منتظر همین حرکتت بودم...

کیش و مات

 


 

خسته‌ام مثل درخت سروی که سال ها در برابر طوفان ايستاد و روزی که به نسيمی دل داد، شکست...

 



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:25به قلم: یه دوست ™           

❤❤❤❤باورم نکردی❤❤❤❤

باورم نکردی آنگاه که من چله نشین یلداترین شب نگاهت گشتم

باورم نکردی

هیچ گاه صعودم را به تماشا ننشستی

از تشویق و کف زدن هایت خبری نبود

آنگاه که من صخره های نامهربانیت را یک به یک می شکستم

آنگاه که سوز بی مهریت دلم را لرزاند

هیچ گاه به گرمی لبخندی میهمانم نکردی

آنگاه که کوه درد بودم و به نوازشی از تو محتاج,

باورم نکردی!

باور نکردی التماسهای نگاهم را

آنگاه که به جستجوی قطره محبتی

حلقه ی نگاهت را به التماس مینشستم!

و تو هیچ گاه باور نکردی که ناباوری تو تمام باورهایم را شکست

و از من سرابی ساخت که هیچ گاه باور نکردم...!



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,22:12به قلم: یه دوست ™           

قسمت دهم

اون الان بازبهم اس دادگفتم دیگه تموم شده ولم کن مزاحمم نشوهرکی دیگه میره دنبال زندگی خودش بعدگفت توجوری حرف میزنی که انگار10سال ازمن بزرگتری بروبچه نی نی اصلامیخوام مزاحم شم میخوام ببینم توچه غلطی میکنی...با این اسش بازبیشترازش متنفرشدم قلبمو داره تیکه تیکه ترمیکنه من میخوام فراموش کنم اون نمیذاره امیدوارم موفق بشم الان دارم براکنکورمیخونم یه ماه ویه هفته دیگه مونده واسم دعاکنیدقبول بشم من این یه سالو بخاطرش ومشکلات ورابطه بینمون هیچی نخوندم که واقعاپشیمون شدم خیلی زیاد ایندموبخاطرش خراب کردم ولی حبف حیف حیف....



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,21:54به قلم: یه دوست ™           

قسمت نهم

اون هیچوقت مثل ادم شارژنمیگرفت یه شارژواسش گرفتم ویکی براخودم گفتم بعدبهش اس دادم ازقبلاگفتم وازحالاکه چجوری رابطمون فرق کرده اون هیچوقت جدی حرف نمیزد بعدیهوگفت اصلامابه هم نمیرسیم پس بهتره جداشیم چون اینجوری فقط عذاب دوتامون بیشترمیشه وغیره وخداحافظ اون خودش میدونست همه چی الکیه ولی بازاومده بود دل منو کباب کنه بازدلموبشکنه اون دوباره میخواست بازیم بده وحالموبدکنه که موفق شدوحالم بدجوربد شد چشمام پرازاشک شد...اون واسه شارژ برگشته بودواینکه یه دوس دختر خر مثل من داشته باشه اره .....



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,21:45به قلم: یه دوست ™           

قسمت هشتم

خلاصه نفهمیدم میخواداشتی کنه یانه یه بارمیگفت من اومدم فقط نظرم بگم یه بارمیگفت اشتی یه بارم...گیجم کردمن اعصابم خوردشدگفتم بهش دیگه زنگ نزن ولی اون تاچندروزبازم میزنگیدواس میداد بهش گفتم یادته چه قولایی داده بودی اون گفت خب اگه میخوای عمل میکنم بهشون بهش گفتم دیرکردی دیگه جای جبران نیست بادروغات وبی غیرتیت همه چیوخراب کردی اون همش بهونه می اوردکه دروغ بودن همش بخاطرشارژ اس میدادوزنگ میزد حال بدی داشتم دعوامون میشداون دوستش یوسف هم بازبهم میزنگیدولی ردتماس زده بودم خسته شدم سعیدهم حرفایی میزدکه بیشترازش بدم می اومد بعدبهش گفتم دیگه واسه همیشه تمومش کن وزنگ بهم نزن هرکی میره دنبال زندگیش ....



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,21:38به قلم: یه دوست ™           

قسمت هفتم

خب وقتی این حرفارواینجانوشتم ارومترشدم تودلمو خالی کردم سعی کردم سرموبادرسام شلوغ کنم اینکارم کردم همه حواسم درس وزندگیم شد اگه یادش می افتادم زیادمثل قبل گریه نمیکردم البته من ادرس این وبمو به دوستش دادم تابهش بده وبخونه یه مدت گذشت اون برگشته بودخونشون سربازیش تموم شده بود سرم توکتاب بود که یهوزنگ زد ازشماره همون دوستش بود اون سلام واحوالپرسی کردمنم سردجوابشودادم گفتم چیکارداری گفت اومدم نظرمودرمورداون وب بدم گفتم بفرما اونم گفت فکرنمیکنی اون پسرت شاید دوستت داشته باشه گفتم نداره پس چرابهم زنگ نمیزد گفت درک نمیکنی شایدموقعیت نداشته بوده سربازی ودوری ازخانواده وغیره خلاصه بهونه اورد ازحرفاش نفهمیدم....



برچسب‌ها: <-TagName->
شنبه 28 ارديبهشت 1392برچسب:,21:31به قلم: یه دوست ™           

قسمت ششم

 ولی من پشیمون شدم سعی کردم فراموشش کنم ولی نشد خاطراتش ازیادم نمیرفت تا اسمش روی لبم می اوردم کلی گریه میکردم هزارجازنگ زدم نتونستم پیداش کنم دلم میخواست حداقل یه باردیگه عکسشوببینم یه باردیگه صداشوبشنوم دلم میخواست بهش بگم خیلی دوستت دارم ولی نشدمیخواستم بهش بگم چه قولایی بهم داده بود اگه یادش رفته یاداوریش کنم بگم برگرده ولی نشدهرکاری کردم پیداش کنم نشد تودلم کلی سواله چرا اون که شمارم داره بهم زنگ نمیزنه؟اون خاطرات قشنگمون یادشه؟اون دلش واسه من تنگ شده؟به من فکرمیکنه؟اونم عاشقمه؟پس بهم بگید با اون همه قسم الان کجاست چرامن تنهاهستم این سوالات تودلم هستن تاجوابشون ندونم ارامش ندارم نمیتونم به هیچ پسری فکرکنم و وابسته بشم چون هنوزجواب سوالاتم نمیدونم هنونمیدونم دوسم داره یانه ....



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,16:3به قلم: یه دوست ™           

قسمت پنجم

 تااینکه اسفندماه بودکه دوستش یوسف بازاومدسراغم وبهم زنگ زد به سعیدگفتم فحش دادوعصبانی شدگفت الان بهش زنگ میزنم فلانش میکنم گفتم ایول به غیرتت سعید حس کردم دوس داشتنش ثابت شد امابخاطرکارای قبلنش یه خورده شک داشتم اخرشم فهمیدم باهاش خوب بوده وگفته من زنگ زدم خونشون فحش دادم پس نباید بهم زنگ بزنه دوستش ایناروسعیدبه یوسف گفته بود تاشنیدم عصبانی شدم سعیدو دعواکردم گفت بایداینجوری میگفتم تا دیگه بهت زنگ بزنه گفت اصلابه توچه من چجوری بادوستام حرف میزنم مهم اینه بهت زنگ نزنه که دیگه نمیزنه وگفت اصلا زنم شی خودم خط رنده رنده میکنم خط جدیدبرات میگیرم باکارایی که همیشه میکرد اعتمادوباورکردنش سخت بود همش دعوامون میشدولی من هنووزدوسش داشتم بعدبهش گفتم دیگه نمیتونم ببخشمت دیگه نمیتونم دوس داشتنت باورکنم دیگه نمیخوامت گفت مطمئنی؟گفتم اره چندبارتکرارکردبازگفتم اره بعدتموم شدهیچجانتونستم پیداش کنم سربازیش تموم شده الان خونشون هست شماره خونشون من دارم حالا جریانوگفتم ولی بذارید یکم ازاحساساتم وحرفامونو بزنم...



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,15:55به قلم: یه دوست ™           

قسمت چهارم

 اموزشیش تموم شدوبرابقیه سربازیش افتادزاهدان واونجارفت .راستی داداشش فکرمیکردمن بدم وتهدیدم میکردبهم فحش میدادولی من چیزی نمیگفتم سکوت میکردم بگذریم توسربازیش یه ذره گوشی بردن راحت بود اون گوشیش قبلاسوخته بودگوشی نداشت ازگوشی دوستاش استفاده میکرد بهم زنگ میزد گاهی اس میدادیم ازایندمون ازخاطرات ازهمه چی صحبت میکردیم خوشبختی حس میکردم ازازدواج وهمه چی صحبت کردیم حتی اسم بچه وزمان ازدواج تعیین کردیم تقریبابرج 6بودکه دوستش اومدگفت اگه الان حرف بدباهام حرف نزنی ونبینمت وفلان به مادرت زنگ میزنم ابروت میبرم کلی تهدیدم میکرد اون موقع مرگومیخواستم رفتم توچت چندنفرکمکم کردن وتقریبا ازش خلاص شدم سعی اینجایکم بیغیرتی نشون دادولی دلم اونوبخشید خودش که گاهی دعوامیکردیم بدجورتوهین میکردولی بازمیبخشیدم دل من خیلی مهربون بود بازهمیشه دوستاش اذیتم میکردن من صبوری میکردم سعیدهمیشه فقط جلوی من عصبانی میشدوبهشون فحش میدادولی بااوناخوب بود بازمن تحمل میکردم خیلی سختیاکشیدم ودوس داشتنم تحمل میکردومیبخشیدتادلتون بخواد ماجراهست ولی الان وقت تعریفشون نیست ماه هاگذشت وماه هاگذشت ومن بخاطرهمه خطاهاودروغامیگذشتم تا اینکه...



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,15:43به قلم: یه دوست ™           

قسمت سوم

 تا اینکه یه روزسرجریانی فهمیدم اسمش سعید19سالشه یعنی فقط یه سال ازم بزرگتره وضع مالیشون اونجوری که میگفت نیست دانشجوهم نیست ومحمل زندگیشون هم دروغ بود وبچه روستایی هست ولی من دوسش داشتم دعواش کردم که چرادروغ میگه ولی بخشیدمش حتی عاشق ترهم شدم بازباهم خوب شدیم عکسامونو واسه هم فرستادیم دوتامون ازهم راضی بودیم خیلی قولابهم دادخیلی قسمابرام خوردکه تاحالاراست ودروغشونمیدونم یه شب زنگ به پادگان زدم وباهاش حرف زدم مامانم تواتاق اومد جوری حرف نزدم که مشکوک بشم ولی مادرم اومدگوشش بذاره ببینه صدای پسریادختر من صداروزودکم کردم بعد هول شدم وقط کردم بامامانم دعوام شدگفت حالامطمئنم پسربوده کلی دعوام کردمثل قبل نمیذاشت بادوستام برم بیرون وبادوستام حرف بزنم باهام دوهفته قهرکرد فقط تیکه میشنیدم بعدنمیتونستم به سعیدزنگ بزنم به همون دوستش یوسف که بادوستم دوست بوداس دادم گفتم نمیتونم باسعیدحرف بزنم وخط خونه چون مشکل داشت شماره گوشی مادرم بهش دادم که بده به سعید تامادرش واسه خواستگاری زنگ بزنه بازجریاناتی شدکه بیخیال من باهزاردردسر سعی میکردم باسعیدحرف بزنم البته بازواسه خواستگاری زنگ نزد تا اینکه اموزشیش تموم شدو...



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,15:34به قلم: یه دوست ™           

قسمت دوم

 تااینکه قرارشدبره سربازی یعنی 18فروردین.گفت میخواداسمش عوض کنه بذاره بخاطرمادرش سعیدولی غافل ازاینکه اسم واقعیش سعیدهست وچون میره سربازی ومن میفهمم اسم واقعیشو اینجوری داستان سرهم کرد خلاصه رفت کلی حواسم به گوشی بودتاخدانکنه زنگ بزنه ومن نفهمم چندروزبعدش زنگ زد احوال هموپرسیدم حتی یه دقیقه هم نشدوقط کردچون اونجانمیذارن زیادحرف بزنن همش هرچندروزکه میذاشتن بهم زنگ میزد حتی بعدمیفهمیدم اول ازهمه حتی خونوادش به من زنگ میزد خیلی بهش وابسته شدم ارزوهاموبا اون میساختم یه روز زنگ زد شماره پادگانوداد منم هردوروز بهش حرف میزدم حتی ربع ساعت بیشترباهاش حرف میزدم خنده می اوردم به لباش اصلا دعوانمیکردیم دوستاش هم ادمای خوبی بودن به بیراهه نمیکشیدنش بعدپیشنهادازدواج داد ازعشقش به من گفت منم دوسش داشتم قبول کردم شماره خونمون بهش دادم تامادرش خواستگاری کنه هی امروزوفردامیشد هی میگفت مامانم راضیه ولی اخرگفت مامانم راضی نیست چون میگه اول باید داداشات ازدواج کنن هی میگفت مرخصی میرم حتمازنگ میزنه ولی نمیشدمنم صبوری میکردم تااینکه یه روز...



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,15:24به قلم: یه دوست ™           

قسمت اول

 من بچه درس خونی بودم کاری به پسرجماعت نداشتم به پسرپانمیدادم .هردوهفته ازمون میدادم یه بار ازازمون اومدم بیرون منتظرتماس پشتیبانم بودم یهودرخواست تماس برام اومدفکرکردم خودشه سریع زنگ زدم ولی صدای پسری بود ازش سوال کردم که کی هستش بعدگفت که درخواستو برای دوستش که تویه رقم فقط بامن فرق داره خواسته بفرسته خداوکیلی هم بعدفهمیدم شماره دوستش خیلی شبیه منه خب خلاصه بهش گفتم مزاحم نشو اون گفت صدات دلنشینه بیادوس شیم دعواش کردم بعدگفت بهم که منطقی باشم وچی میشه یه پسربایه دختردوس بشه یه دوستی عادی بازقبول نکردم وقط کردم

خلاصه چندروزبعدیعنی19/12/90باهاش دوس شدم اون گفته بوداسمش مهدی هست23سالشه بچه خودشیرازودانشگاه درس میخونه مغازه هم داره که توش کارمیکنه خلاصه باهم خوب بودیم هم اون خوشحال بودهم من خیلی به هم اس میدادیم وزنگ میزدیم من همه چیموراست میگفت واون دروغ خلاصه بایه فردوزندگی دروغغین بودم بعدباواسطه گری مادوستش بادوستم هم دوست شد همیشه ازم عکس میخواست ولی من هنواعتمادنداشتم وقبول نمیکردم تا اینکه قرارشد.....



برچسب‌ها: <-TagName->
دو شنبه 9 ارديبهشت 1392برچسب:,15:14به قلم: یه دوست ™